Saturday, August 27, 2005

بحث شیرین غلات

عرض کنم که امروز با خواهرزاده محترم وارد بحث شیرین غلات شدیم و چون به هیچ روی توافق حاصل نیامد تصمیم گرفتیم به فرهنگ فارسی-انگلیسی و انگلیسی-فارسی مراجعه کنیم تا موارد اختلاف برطرف شود. اول این که رای برد(1) یعنی نان چاودار. حالا این که چاودار یعنی چه بنده هیچ اطلاعی ندارم و مسئولیتش هم با من نیست.
جو می شود بارلی(2). در ایران نان جو یافت می شود اما اینها که هزار جور نان یک دانه و صد دانه(3) و کامل دانه(4) دارند، تا حالا به عقلشان نرسیده بارلی برد(5) درست کنند.
از طرفی اوت(6) می شود جو دوسر یا یولاف. من تا حالا از وجود جو دو سر در میان غلات بی اطلاع بودم اما خب اوت میل(7) زیاد خورده ام و مزه اش هم بدک نیست. از قرار معلوم مواد غذایی بالایی دارد و به همین دلیل هم دانشجویان فقیر از آن زیاد مصرف می کنند. خواهشمندم که اوت را با اوک(8) اشتباه نکنید چون اوک همان بلوط خودمان است که رشتی های عزیز حتما بوداده آن را در زمستان های رشت خورده اند. بلوط هم به صورت دانه ای و هم مغزشده در سوپرمارکت ها پیدا می شود.
و اما جالب ترین خبر این که جوانه آلفالفا(9) که خیلی شیک و تر و تمیز بسته بندی می شود و دوستان شیک در سالاد می ریزند، همان بونجه خودمان است! اگر سالاد یونجه میل داشتید تشریف بیارید، هست

1- Rye Bread
2- Barley
3- Multi Grain
4- Whole Grain
5- Barley Bread
6- Oat
7- Oat Meal
8- Oak
9- Alfalfa

Monday, August 22, 2005

سحرخیز باش تا کامروا شوی

امروز بعد از عمری بالاخره مجبور شدم که صبح زود از خواب بیدار شوم و سر کار بروم. این تابستان ساعت کار من از سه به از ظهر تا نیمه شب بود. راستش روزی که این شیفت را به من دادند، (علیرغم غرغرهای ظاهری) ته دلم داشتم غنج می زدم که مجبور نیستم صبح زود از خواب بیدار شوم و می توانم هرقدر که دل تنگم بخواهد در رختخواب بمانم و تا لنگ ظهر بخوابم. همچنین خوشحال بودم که صبح به اندازه کافی وقت دارم که به کارهای شخصی ام برسم و مفیدترین ساعات روزم را "به این پدرسوخته های سرمایه دار" نمی فروشم.
امروز ساعت کار من از 10 صبح شروع می شود اما به اشتباه ساعت 8 از خواب بیدار شدم. اولش کمی سخت بود اما بعد به فکر صبحانه پنیر فتا و نان رای (بالاخره نفهمیدم این "رای برد" یعنی نان جو یا نه؟) و چای ارل گری افتادم و غم و اندوه جای خود را به خوشی بی سابقه ای داد. آخر خوردن نان و پنیر فقط صبح می چسبد نه نزدیکی های ظهر. تا لحظه بیرون رفتن از خانه حواسم نبود که دارم 1 ساعت زود می روم. اما خوشبختانه یادم افتاد و نرفتم. بعد من ماندم و یک ساعت وقت اضافه. طبیعتا سراغ کامپیوتر عزیز رفتم و ایمیل هایی که یک عمر بود باید می زدم و از تنبلی پشت گوش می انداختم را فرستادم. بعد به فکر آپدیت کردن ویلاگ افتادم و تازه بعد از این وقت دارم که تا قبل از رفتن حداقل یک کار دیگر هم بکنم.
حالا اگر می خواستم ساعت 3 بعدازظهر سر کار بروم ساعت 11 از خواب بیدار می شدم و در رویای کارهایی که باید آن روز انجام دهم فرو می رفتم. بعد به فکر انتخاب بین صبحانه و نهار می افتادم. بعد ایمیل هایم را چک می کردم و هر مقاله یا مطلب بیمزه ای که دیگران جالب یافته بودند را با علاقه دنبال می کردم. بعد نیم ساعتی را پای تلفن می گذراندم. بعد ناگهان می فهمیدم که یک ساعت وقت بیشتر نمانده و دیگر برای انجام دادن هر کاری دیر است. مثل فرفره نهاری دست و پا می کردم و تا به خودم می جنبیدم ساعت 2:40 دقیقه می شد و با دوچرخه از خانه بیرون می زدم و جانم را کف دستم می گذاشتم تا به موقع به محل کار برسم! حالا شما قضاوت کنید. آیا واقعا قدیمی ها حرف حساب نزده اند که سحرخیز باش تا کامروا شوی؟

Monday, August 15, 2005

The One

When he is always there and never goes away
When he says he loves you and doesn’t change his way
When he knows you beyond what you portray
When he loves you more than what he would convey
And…
If he admires you when you are not aware
If he is the one to think of at times of despair
If he gives you more than what you prepare

Then he must be the one… here, there and ever after

Tuesday, August 09, 2005

در باب وبلاگ ننوشتن

شده که بخواهید حرف بزنید و حرفتان نیاید؟ راستش برای من اغلب اینطوری می شود. من همیشه کمتر از آن که از من انتظار دارند حرف برای گفتن دارم. برعکس آدم های زیادی را می شناسم که همیشه برای حرف زدن وقت کم می آورند. حتی اگر کار به توهین و توبیخ شنوندگان بکشد. بارها در جلسه هایی بوده ام که افرادی در آن با اعتماد به نفس و علاقه میکروفن را ول نکرده اند. اغلب حرف مهمی از آنها نشنیده ام اما در ته دل به انگیزه و شور آنها احترام گذاشته ام. آخر برای من حرف زدن کار خیلی مشکلی است و در اغلب موارد بیهوده، زیرا کمکی به ایجاد ارتباط نمی کند.برای من حرف زدن با دوست نزدیک و صمیمی بزرگترین لذت دنیاست اما مگر آدم چند تا از این دوست ها دارد؟
اگر صمیمیت کافی نباشد، نوشتن را به حرف زدن ترجیح می دهم چون این امکان را به مخاطب می دهد که اگر نخواست از خواندن صرفنظر کند. اما حتی موقع نوشتن هم گاهی وسواس یقه ام را می گیرد: آیا واقعا لازم است که چنین چیزی را بنویسم؟ چرا این موضوع؟ چرا من؟ مگر کسی که از من بهتر بداند و بهتر بنویسد نیست؟ از کجا که این موضوع برای کسی جالب باشد؟ و از این قبیل...نتیجه این که مدت زیادی وبلاگم را نو نویسی نکرده ام. این هم که آوردم از سر عذر آوردن بود و امیدوارم وسط کار پشیمان نشوم و چاپش کنم.... اما راستش از اینطور نوشتن خوشم می آید. یک جور ارتباط صمیمانه و واقعی با خواننده است. به نوعی فاصله گرفتن از حرف های "مهم" و "دهان پرکن" و وارد شدن به حیطه های معمولی و عادی زندگی. چیزهایی که هر روز با آنها روبرو هستیم و به آنها فکر می کنیم اما کمتر آنها را با کسی در میان می گذاریم. از این به بعد سعی می کنم وبلاگم را به این سمت و سو ببرم، شاید مشکل کم حرفی را هم به نحوی جبران کنم.