Sunday, October 22, 2006

زندگی یک معجزه است

دوباره یاد فیلم دیدن های دیوانه وارم افتادم. آن موقعی که به کانون فیلم می رفتم و بعد از دیدن فیلم تا رسیدن به خانه مست بودم. گاهی مسیر را عوضی می رفتم یا اتوبوس را اشتباهی سوار می شدم. فستیوال سینمای لهجه دار که به همت شهرام تابع محمدی برپا شده است، واقعا فیلم های درجه یکی را نشان می دهد. فیلم هایی که امکان دیدن آن حتی در تورنتوی مدعی چندفرهنگی بودن، کار بسیار مشکلی است. بعد از این که جمعه شب اصلا از فیلم ماندرلی ساخته کارگردان سابقا محبوبم لارس فون تریر خوشم نیامد و زندگی به رویم تیره و تار شد، شنبه را با دیدن "گیتمو" (مستندی درباره روش های بازجویی در زندان گوانتانمو بی آمریکا) و "من یک معتاد به سکس هستم" ساخته کاوه زاهدی (که ظاهرا نوه همان سپهبد زاهدی رهبر کودتای 28 مرداد است) سرحال آمدم. کاوه زاهدی واقعا فیلمساز بامزه و راستگویی است و فیلمش بسیار شبیه کارهای وودی آلن و ژان لوک گدار بود.
اما اصل خوشگذرانی در یکشنبه اتفاق افتاد. با دیدن "واه واه" ساخته ریچارد گرنت و "زندگی یک معجزه است" ساخته امیر کوستوریکا.
فیلم درباره جنگ است و دعوای بوسنایی ها و سرب ها. اما همه فیلم پر از زندگی است. حتی جنگ هم بخشی از زندگی است و چیزی است که آدم ها را در موقعیت های تازه قرار می دهد و بزرگ می کند. امیر کوستوریکا فقط یک نابغه سینمایی نیست. یک "انسان بزرگ" هم هست. او دنیا را 360 درجه می بیند. فیلمش پر از زندگی است. از آدم های معمولی تا حیوانات مزرعه همه جز شخصیت های فیلم هستند. از الاغ سرسختی که اشک می ریزد تا سگ و گربه ای که منتظر بهانه هستند تا به هم بپرند و شب پره ای که روی چراغ می نشیند. حتی بوی پهن الاغ را درفیلم احساس می کنی. و آدم ها هر کدام یک دنیا هستند. از زن هیستریک اما شیرین خواننده اپرا تا دختر پرستار مسلمان بوسنیایی. تا همسایه ترسو. و همین زندگی با همه روزمرگی، شادی، تنهایی، حماقت، غصه، دلهره، و خوشبختی هایش، یک معجزه است. این فیلم به قدری عمیق است که آدم نمی داند چطور یک نفر توانسته چنین "غلظتی" را در یک فیلم بیافریند.اصلا یک مدرسه سینمایی است. بالاتر از حدی است که آدم از یک فیلم انتظار دارد. و وسواسی که در ساخت جزئیات به کار رفته است، مثال زدنی است.
فیلم ریچارد گرنت هم از آن فیلم ها است. فیلمی که در واقع اتوبیوگرافی خود کارگردان است. غم و اندوه ناشی از جدایی پدر و مادر در آینه ریچارد یازده ساله نشان داده می شود. پسربچه ای که بعدا نامادری اش را به مادر نامهربان ترجیح می دهد و با تشویق او تئاتر عروسکی درست می کند. نامادری به خاطر عشق با پدر مهربان، دوست داشتنی اما الکلی باقی می ماند و ریچارد همیشه می داند که پدرش هرگز از عشق مادر دست برنداشته است.
هر دوی این فیلم ها درباره یک موضوع بودند. درباره این که زندگی با همه غم و شادی هایش یک معجزه است. عشق زیباترین چیزی است که به زندگی انسان ها معنی می دهد. و عشق می تواند در عجیب ترین و پیش بینی نشده ترین لحظه ها به وجود بیاید و زندگی آدم ها را برای همیشه متحول کند....حساب کن در هوای لطیف بارانی تورنتو راه بروی، دو تا شاهکار سینمایی را ببینی، و باز در همان هوا به خانه برگردی... مگر آدم چقدر از یک عصر یکشنبه توقع دارد؟ زندگی یک معجزه است، مگر نه؟

Sunday, October 01, 2006

از تنهایی ها

وقتی با خودت روبرو می شوی می بینی که تنهایی، و تو هستی و این خانه، همان فراغتی که منتظرش بودی. و در این عصر یکشنبه غم شیرینی وسعت کوچک خانه ات را دربرگرفته است. از پنجره نگاه می کنی و پنجره های روشن خانه ها و آپارتمان ها را می بینی که از دور سوسو می زنند، در فراخنای وسعت بی اندازه شهر. آپارتمان های اجاره ای، خانه های اعیانی و خانه های معمولی. زیر یکی از این چراغ ها، همسر و بچه های یک راننده تاکسی پاکستانی به انتظار بازگشت پدرشان نشسته اند. حتما زن با لباس محلی اش شام پخته و بوی ادویه تند فضای خانه برداشته است. آن طرف تر زیر چراغ آن خانه بزرگ، شاید پیرمردی کتابی در درست گرفته و مطالعه می کند. زیر آن چراغ دیگر گروهی از دوستان گرد هم آمده اند و بگو بخند می کنند. و شاید زیر چراع دیگر کارمند یک شرکت کامپیوتری، خود را برای خواب آماده می کند تا فردا ساعت 6 از خواب بلند شود و سوار ماشین شود تا قبل از شروع ساعت شلوغ، خود را به محل کارش برساند. شاید زیر یکی دیگر از چراغ ها دختری که معشوقش به او خیانت کرده است، در تنهایی اشک می ریزد و در زیر چراغ دیگر، مردی در تنهایی به تماشای تلویزیون نشسته است.
راستی چند نفر از این آدم ها تنها هستند، و چند نفر همدمی، مونسی، عشق یا دوستی در کنار خود دارند؟ چند نفر با سرعت از جلوی چشم پدر و مادرشان رد شده و به اتاق خود پناه می برند و چند نفر از تنها بودن با مادر و غیبت پدر درد می کشند؟ چند زن و شوهر به تازگی بچه ها را خواب کرده اند و فرصت یافته اند که دمی کنار هم بنشینند و چند مرد، وقتی همسر را مشغول ضبط و ربط بچه ها می بینند، فکر احتمال از دست دادن کارشان آزارشان می دهد؟ تو اینجا نشسته ای و به این چراغ ها که در سرتاسر افق سوسو می زنند نگاه می کنی و زندگی مردمی را مجسم می کنی که زیر این چراغ ها زندگی می کنند. مردمی که در سکوت مرموز یکشنبه شب، به انتظار سر کار رفتن در صبح دوشنبه نشسته اند و همه شان می دانند که عیلرغم امید باطنی آنها، هیچ چیز در هفته آینده تغییر نخواهد کرد. و تو همچنان به افق وسیع این شهر نگاه می کنی و می اندیشی که در عمق تنهایی، همیشه فرصت دوباره دیدن هست.

Monday, August 21, 2006

Making a Difference

Life goes by, whether the way you like it or not...
It is good to make the best of it
It is good to change it even in a small size to make it better
It is always good to know your dreams
It is always good to know others
It is always good to know yourself
It is always good to be yourself
It is always good to live your dream-self
When you don't feel happy, something has to change
Either in you, or in your situation, or in the people around you
You can not always change the people
But you can change yourself
And you can change your situation
And this way...
You can make a difference.

Monday, June 26, 2006

Home sweet home...

It is so nice to belong to something. It is so nice to committ to something. It is so nice to have something for your own. It is so nice to live in a place you like and you have and you committ to and you belong to. Beucase, when your feet are settled, your hands move faster.

Tuesday, April 25, 2006

Getting into the groove.....

I am a big clumsy jeounalist, with tones of ideas but a little hesitant and lazy. I will do more of it as soon as I buy that lovely small labtop which I can carry to coffee shops and film festivals. I am also into doing some web-videos, telling visual stories.

Editing is my profession and job. I love it because it fulfills my sense of storytelling and my obsession with moving images and sound. I will do more of it as soon as I get that storage room set up for my system in the new apartment.

Thursday, April 20, 2006

از دلهره ها...

حس عجیبی تمام تنم را فرا گرفته است و دلم بیخودی شور می زند. می گوید: "نگران نباش. هیچ اتفاقی برای ایران نمی افتد." کمی آرام می گیرم اما ته دلم آرام نیست. سر عراق هم همین بگیر نگیر ها بود. اما چه شد؟ آدم اگر چشمش را باز کند سناریو را مثل روز روشن می بیند . مگر همه قرائن – حمله به عراق، محاصره نظامی ایران، بحران انرژی در جهان- همین را پیش گویی نمی کنند؟ مگر آدم باید عقلش را دست این تلویزیون ها بدهد که هرروز "می ریم نمی ریم" می کنند که من و توی بیننده را سر کار بگذارند؟ امروز نظرخواهی می کنند، فردا این می گوید قراره به ایران حمله شه، پس فردا بهمانی تکذیب می کند، پس اون فردا اعلام می کنند که ایران داره بمب اتم درست می کنه. پس پس اون فردا دوباره نظرخواهی می کنند.... تا کی باید شاهد این نمایش خیمه شب بازی بود؟ می گوید ( و این بار او ایرانی نیست) " اوه اونها به ایران حمله می کنند. احتمالا کاری که در عراق کردند را تکرار نخواهند کرد چون اشغال کردن یک کشور کار ابلهانه ای است و جز شکست نتیجه ای ندارد. حمله به ایران متفاوت خواهد بود اما قطعی است. این تصمیم از قبل گرفته شده همچنان که در مورد عراق و ویتنام گرفته شده بود. تمام این حرفها که توی رسانه ها می زنند برای آماده سازی ذهن مردم است. می خواهند از ایران یک غول بسازند که بعد حمله به آن را توجیه کنند. حالا هزاران نمایش خواهیم داشت از کسانی که حقوقشان در ایران پایمال شده، از کسانی که شبانه فرار کرده اند ... اما همه اینها برای آماده کردن ذهن مردم است. تصمیم از قبل توسط یک گروه کوچک گرفته شده که درشرارت دست کمی از شیطان ندارند و از هر شیطان دیگری در این دنیا اگر بدتر نباشند بهتر نیستند."
احساس ناتوانی و حماقت می کنم. می دانم که هیچ کاری از دستم بر نمی آید. اگر نطنز را – که ظاهرا بزرگترین پایگاه مشکوک اتمی ایران است- بزنند یعنی هزاران مردم آن شهر و اطراف آن در خطر جدی اند. کاشان شهر آبا و اجدادی من، یکی از زیباترین شهرهای کویری با معماری یگانه اش و یکی از قدیمی ترین تمدن های حهان (تپه سیلک، 5000 سال قبل از میلاد) هم نزدیک همانجاست. برای نابود کردن 7000 سال تمدن و فرهنگ و معماری چند بمب کافی است؟ و مگر کسی موقع پرتاب بمب و موشک اصلا چیزی درباره کاشی های آبی و حوض آب و ماهی و دیوارهای کاهگلی شنیده است؟

Thursday, April 13, 2006

It's Spring It's Spring It's Spring

Oh, how nice can be Toronto! A little rain, smell of spring, and delicate sunshine. You can indulge yourself with a light jacket and skirt and freely walk in the streets. No more worring about icy cold going throuhg your skin and freezing your whole body.
Nane Sarma is gone for good. Looking forward for the nice days to come...

Thursday, February 23, 2006

Proud to be Iranian?

I know Iran has "western media" for crust's sake. I know that it doesn't make a good impression on people (no matter how much they are politically correct) to say that you are Iranian. But I say it. And I still feel proud when I say it. I hope I can continue to be proud. Every thing seems to change so drastically regarding Iran's situation in the world. I can't believe that this unfavorable change is happening right in front of my eyes and I can't do anything about it. It's like going bankrupted or falling into a serious illness. It happens all at once and you can't do anything about it.

Tuesday, February 14, 2006

Hidden woman

In the old apartment of my parents, I had a room and a computer with a Microsoft Word Farsi on it and the most pleasant treat for me was to sit on that comfortable brown chair in front of my computer and write. I was writing in different genres. From short stories, to emotional diaries and long format screenplays. Nobody ever read what I was writing at that time. Occasionally I was using parts of my writings in my articles or customizing my screenplays to some proposals for TV series, all of which were written based on "request" and therefore I didn't care much about them. I never finished a personal piece of writing which I could show to other people. I needed more "life experience" to be able to write a real script. That's how I thought of imigration. I wanted to experience the freedom of being on my own. The freedom of having no censorship. The freedom of growing myself in all aspects.
As an immigrant, I don't have much outlet the same as I had in Iran. Would I use this blog for that purpose? Maybe, but it deprives me from the idea of being "hidden" which has been essential for my personal writings. In my hidden way of writing, I guess I was carrying the inheritance of being an eastern woman with mysteries. It is contradictory for this woman when she lives in a society in which she doesn't get any credit for being "hidden". Maybe it is time for her to change...

Friday, January 27, 2006

My first thoughts...

In Iran it was so easy to talk..
It was so easy to make friends...
It was so easy to get noticed...
It was so easy to get recognized...
It is such a refreshment to meet the motherland after a while, when you have been challanged in a new country.