Thursday, April 26, 2007

Over-Achiever

از دیروز تا حالا مریض شده ام و خانه افتاده ام. دلیل؟ کار زیاد، فشار جسمی، خستگی. و چرا این همه فشار؟ برای این که فیلم های "هات داکس" را ببینم (و عجب فیلم های خوبی هستند) به شیفت های کار شیانه ام برسم و هزار تا کارهای نا تمام شخصی را تمام کنم. درست مثل برده ای که از صبح که پا می شود باید بدود و بدود تا وظایفش را به انچام برساند. نه نیم نگاهی به دنیا، نه احساسی به طبیعت، نه حتی یک لحظه ایستادن و تامل. همه اش کار کار کار. و بعد هم اگر فرصتی در آن میان پیدا شود، به جای خستگی در کردن دنبال یک کار جدید می گردی که خلا بیکاری را پر کنی! ت (این ت را می گذارم به سبک تلگراف نویس های قدیمی که یعنی تمام. اگر این کار را نکنم بلاگر نقطه را اول خط می گذارد و اعصابم را خرد می کند) ت
و اما یکی از چیزهایی که آدم گاهی دچارش می شود حس هول زدن برای به دست آوردن چیزهاست. ناگهان همه زندگی آدم می شود این که چطور فلان چیز و بهمان چیز را به دست بیاورد. وقتی موفق نیست، غمگین و افسرده است. وقتی موفق می شود هم با خوشحالی بالا و پایین می پرد و دیگر خدا را بنده نیست که توانسته به چنین موقعیتی دست یابد. ت
بعضی ها حتی ممکن است از این که این موفقیت را در چشم دیگران ببینند و مثلا نگاه تحسین آمیز و یا حتی حسرت بارآنها را تجربه کنند خوشحال و برانگیخته شوند. ت
حسابش را بکنید که مثلا شما خرده حسابی با یک نفر دارید. یا یک کسی به شما کم محلی کرده است یا جایی شخصیت شما راکوچک کرده است. خب موقعی که شما به موفقیتی دست می یابید، یکی از خوشی هایتان این است که به آن فرد بی ادب نشان دهید که چقدر در مورد شما در اشتباه بوده است و حتی جزش را درآورید. ت
اینها احساسات انسانی هستند اما اشکالی که دارند این است که آدم را برده خودشان می کنند. شما یا باید در تب و تاب به دست آوردن چیزها باشید، یا در تب و تاب حفظ آنها و یا در تب و تاب خوشحالی ناشی از به دست آوردن آنها که هیچ کدامش واقعا احساس شعف نیست. ت
البته من فکر می کنم که آدم باید به دنبال پیشرفت و بهتر کردن زندگی اش باشد. اما فکر نمی کنم که این باید هدف غایی زندگی باشد. راستش فکر نمی کنم موقعی که آدم می خواهد بمیرد خیلی به دستاوردهای مادی زندگیش فکر کند. اما برعکس فکر می کنم که چیزهایی مثل "خوشحال کردن دیگران، دادن احساس خوب به یک فرد دیگر، و لذت بردن از لحظات ساده زندگی، مثلا تماشا کردن طلوع آفتاب، حظ بردن از یک قطعه موسیقی، و یا لذت بردن از وقت گذرانی با یک دوست، چیزهایی هستند که موقع مرگ به عنوان خاطرات خوب به یاد آدم می افتند و آدم را در سفرش به دنیای روح همراهی می کنند. ت
در اینجا به خوانندگانی که شک دارند که من چطور از سفر به دنیای مرگ خبر دارم، یادآوری می کنم که این موضوع را من شناخته و تا حدی احساس کرده ام. توضیحات بیشتر بماند در پرده اسرار! ت

Thursday, April 19, 2007

بازار

خانه فروختن، خانه خریدن، خانه اجاره دادن، اساس فروختن، اساس خریدن، چک و چانه زدن، مطابق بازار پیش رفتن، نرخ بازار را دانستن، به نرخ روز پیش رفتن، معیارهای بازار را رعایت کردن، تبلیغات، خوب جلوه دادن کالا، بازاریابی....
همه کارهایی که یا بلد نبوده ام و یا فکر می کردم بلدم و در واقع بلد نبودم. اما تازگی فهمیدم که دنیای امروز ما روی همین ها می چرخد. حتی دختربازی-پسربازی هم براساس همین بازاریابی هاست.
واقعا که؟!!! امان از این دنیای سرمایه داری...