Sunday, October 01, 2006

از تنهایی ها

وقتی با خودت روبرو می شوی می بینی که تنهایی، و تو هستی و این خانه، همان فراغتی که منتظرش بودی. و در این عصر یکشنبه غم شیرینی وسعت کوچک خانه ات را دربرگرفته است. از پنجره نگاه می کنی و پنجره های روشن خانه ها و آپارتمان ها را می بینی که از دور سوسو می زنند، در فراخنای وسعت بی اندازه شهر. آپارتمان های اجاره ای، خانه های اعیانی و خانه های معمولی. زیر یکی از این چراغ ها، همسر و بچه های یک راننده تاکسی پاکستانی به انتظار بازگشت پدرشان نشسته اند. حتما زن با لباس محلی اش شام پخته و بوی ادویه تند فضای خانه برداشته است. آن طرف تر زیر چراغ آن خانه بزرگ، شاید پیرمردی کتابی در درست گرفته و مطالعه می کند. زیر آن چراغ دیگر گروهی از دوستان گرد هم آمده اند و بگو بخند می کنند. و شاید زیر چراع دیگر کارمند یک شرکت کامپیوتری، خود را برای خواب آماده می کند تا فردا ساعت 6 از خواب بلند شود و سوار ماشین شود تا قبل از شروع ساعت شلوغ، خود را به محل کارش برساند. شاید زیر یکی دیگر از چراغ ها دختری که معشوقش به او خیانت کرده است، در تنهایی اشک می ریزد و در زیر چراغ دیگر، مردی در تنهایی به تماشای تلویزیون نشسته است.
راستی چند نفر از این آدم ها تنها هستند، و چند نفر همدمی، مونسی، عشق یا دوستی در کنار خود دارند؟ چند نفر با سرعت از جلوی چشم پدر و مادرشان رد شده و به اتاق خود پناه می برند و چند نفر از تنها بودن با مادر و غیبت پدر درد می کشند؟ چند زن و شوهر به تازگی بچه ها را خواب کرده اند و فرصت یافته اند که دمی کنار هم بنشینند و چند مرد، وقتی همسر را مشغول ضبط و ربط بچه ها می بینند، فکر احتمال از دست دادن کارشان آزارشان می دهد؟ تو اینجا نشسته ای و به این چراغ ها که در سرتاسر افق سوسو می زنند نگاه می کنی و زندگی مردمی را مجسم می کنی که زیر این چراغ ها زندگی می کنند. مردمی که در سکوت مرموز یکشنبه شب، به انتظار سر کار رفتن در صبح دوشنبه نشسته اند و همه شان می دانند که عیلرغم امید باطنی آنها، هیچ چیز در هفته آینده تغییر نخواهد کرد. و تو همچنان به افق وسیع این شهر نگاه می کنی و می اندیشی که در عمق تنهایی، همیشه فرصت دوباره دیدن هست.

2 comments:

Anonymous said...

چرا هرچه پیشرفته تر می شویم، تنها تر می شویم، نکند این خاصیت تمدن و مدنیت بیش از حد است.
کاش آدم ها کمی هم با خودشان خلوت می کردند برای شناختن بیشتر خودشان، شناختن آنچه را که دردرون دارند.اگر انسان ها با خودشان دوست می شدند و خدا را یگانه دوست برتر می دانستند، مطمئنا هیچگاه احساس تنهایی نمی کردند.
بیایید از اسارت در دست دست ساخته های خودمان و تمام این آهن پاره هایی که اطرافمان را با آنها پر کرده ایم و گمان داریم اینها نشانه خوشبختی ، تکنولوژی و تمدن ماهستند، فرار کنیم و دردنیای آزاد خودبودنمان زیستن را دوباره از همان کودکی آغازنماییم.
www.baghban_eram@yahoo.com

Anonymous said...

تصوير سازي تون عالي و سينمايي بود !با احساس خوبي هم همراه شده بود. منكه انگار مثل يك سكانس سينمايي با موسيقي آرام اونو ديدم و احساس كردم . دمي با احساس شما زندگي كردم و ديدم هرجاي دنيا كه باشيم احساس آدم ها مشتركه
nazarzadeh.blogfa .com .