Thursday, October 11, 2007

کاباره

خانم پ معلم زبانمان از ریاضی ها به خاطر درس خوان بودنشان راضی بود. اما از این که مثل تجربی ها اهل حال نیستند گله و شکایت داشت. یک روز وقتی سر کلاس آمد چشمهای سبز ریزش را جمع کرد و با صدای زیر اما حالت پرتوقع و حق به جانبش گفت: "این چه وضعشه؟ پاشید یک کم برقصید!"

بچه ها مثل برق گرفته ها به صورت پهن خانم پ خیره شدند. آیا واقعا منظورش این بود که ما بلند شویم و برقصیم؟ در چند سال اخیر خیلی توی سرمان زده بودند که درس بخوانید و تست بزنید و کلاس فوق العاده بردارید و غیره و غیره. اما رقصیدن جزو برنامه نبود. نود درصد بچه ها بعد از رقص هایی که هفت هشت سال پیش موقع تولد بچه های فامیل توی مهمانی ها کرده بودند دیگر به فکرشان نرسیده بود که برقصند. حتی به نظرشان این کار سبک و جلف می آمد. اما خانم پ دست بردار نبود. می خواست واقعا سر خودش را گرم کند و از خشکی ما ریاضی ها خسته شده بود. باز با همان لحن تحقیرآمیزش گفت "خیلی خب اگه بلد نیستین می رم بچه های تجربی رو می آرم که براتون برقصند."

ما بچه های ریاضی که خیلی خودمان را برای بچه های تجربی می گرفتیم از این حرف بهمان برخورد. اما چاره ای هم نبود. هیچ کس یا رقص بلد نبود، یا اگر هم بلد بود، حاضر نبود به این کار دون اعتراف کرده و برود وسط کلاس برقصد. این بود که همه با لب های به هم دوخته ساکت ماندیم. خانم پ مثل برق از کلاس بیرون پرید و چند دقیقه بعد با یک دختر سفید تپل و عشوه ای وارد کلاس شد. در بدو ورود کلی از این دختر خانم تعریف کرد و این که هم درسش خوب است و هم رقص بلد است و امسال هم پزشکی قبول خواهد شد. با چند تا از بچه شیطان ها به هم زیرچشمی نگاهی انداختیم. پای رقابتی به میان آمده بود که در آن سررشته ای نداشتیم و از همین بابت کفرمان در آمده بود. یکی دونفرمان زیر زیرکی پوزخندی هم زدیم. اما بیشتر بچه ها احساس کمبود پیدا کرده بودند و کل توجهمشان معطوف این دختر خانم سوپراستار شده بود.

خانم پ روی میز ضرب گرفت و دختر خانم اول از هم مقنعه اش را در آورد و بعد با ریتم خانم پ شروع به پیچ و تاب دادن خودش کرد. می شود گفت که رقص را بلد است اما به قدری این کار خارج از موضوع و غیرقابل انتظار بود که بیشتر به یک وضعیت خنده دار تبدیل شده بود تا سرگرم کننده. دخترک کمی رقصید و بعد خانم پ از او تشکر کرد و بچه ها برایش دست زدند. او هم با خنده و سرخوشی تعظیم کرد و از کلاس خارج شد.

بعد از آن خبر رسید که چه نشسته اید که هر زنگ تفریح بچه های تجربی در کلاس هایشان را بسته و جلسه بزن و برقص راه می اندازند. هرکسی که دوست و رفیقی در میان بچه های تجربی داشت، سعی می کرد که زنگ تفریح ها راه ورود خود را به یکی از این کلاس ها که دیگر آنها را "کاباره چهار یک"، "کاباره چهار دو" و "کاباره چهار سه" نام گذاشته بودیم باز کند و حضی ببرد. کم کم سر و صدای بچه ها درآمد که چرا ما ریاضی ها برویم التماس تجربی ها را بکنیم و باید خودکفایی خود را در این زمینه اعلام کنیم. اما از آنجایی که جز یکی دو نفر واقعا کسی اهل رقصیدن نبود، ناچار بودیم که از تجربی ها رقصنده قرض کنیم.

یک روز دو سه نفر از رقصنده های مشهور تجربی به کلاس ما آمدند تا برنامه رقصی را برایمان اجرا کنند. بچه ها بالای میز نیمکت ها نشسته بودند و یا در محوطه جلوی تخته سیاه جمع شده بودند و به حرکات رقصنده ها نگاه می کردند. چند نفری دست می زدند و آواز می خواندند و با رقصنده ها همراهی می کردند. اما از همه دیدنی تر قیافه ک یکی از بچه های کم حرف و درسخوان کلاس بود. او با چهره ای جدی، بدون حتی خط کمرنگی از احساس، و با عینک بزرگ کائوچویی، مانتو شوار طوسی و مقنعه سرمه ای، مانند یک سرباز دست به سینه ایستاده بود و مثل یک مریخی که برای مطالعه بشر به کره زمین صعود کرده باشد، به پیچ و خم های رقصنده خیره شده بود. نمی دانم به خاطر او بود یا دلیل دیگر داشت که رقصنده ها دیگر به کلاس ریاضی ها نیامدند و ترجیح دادند که رقص را در کاباره های خودشان اجرا کنند.

Tuesday, October 02, 2007

مثل یک لبخند کهنه

دلقک زیبا و شاد بود. با موهای بلند مشکی، صاف صاف، چشمان نافذ عسلی و صدایی زیر و شاد که می خندید و جست و خیز می کرد. دلقک آزاد و رها بود و آشتی ناپذیر. رسم و راه پذیرش را بلد نبود و نمی خواست یاد بگیرد. می خواست مبارزه کند با کسانی که او را چنان که بود برنمی تافتند. دلقک یک دنیا عشق بود و یک دنیا مهارت و استعداد و شکوه. و چشم هایش برقی ترساننده داشت. مثل خود شیطان آشتی ناپذیر و افسونگر بود و مردم می ترسیدند. می ترسیدند که او از آنها نباشد. می ترسیدند که آنها را افسون کند، به زیبایی های خود راه ندهد و تنها بمانند.
و دلقک خشمگین و خشمگین تر می شد تا این که دیگر یک روز خسته شد. با دوستانش، با شیفتگانش و با عشاقش – عشاقی که نمی توانستند حال او را بهتر کنند- خداحافظی کرد. اثاثیه ساده منزلش را فروخت، پول کمی دست و پا کرد و راهی شد. رفت جایی که کسی او را نمی شناخت...
بیست سال بعد، دلقک هنوز زیبا بود اما دیگر جوان نبود. موهایش را رنگ می کرد. خشم و دلخوری به حسرت تبدیل شده بود. انرژی رها نشده، درد، و اندوهی در چشمانش نقش بسته بود. و حالا دیگر می دانست کیست. او زیبا و افسونگر نبود، او شیطان فریبکار نبود. او فقط یک دلقک بود. دلقکی که دلش می خواست با مردمی که دوست داشت بخندد و بگرید. او دلش می خواست مردم بتوانند با او بخندند و با او بگریند. اما این همه سال به حسرت و درماندگی گذشته بود. و چنین بود که حسرت این همه سالی که می توانست با آن همه خوشی سپری شود و نشده بود، حسرت آن روزهای زیبایی که می توانستند بیایند و هرگز نیامده بودند، بر گوشه لبانش، چونان لبخندی کهنه نقش بسته یود.