دلقک زیبا و شاد بود. با موهای بلند مشکی، صاف صاف، چشمان نافذ عسلی و صدایی زیر و شاد که می خندید و جست و خیز می کرد. دلقک آزاد و رها بود و آشتی ناپذیر. رسم و راه پذیرش را بلد نبود و نمی خواست یاد بگیرد. می خواست مبارزه کند با کسانی که او را چنان که بود برنمی تافتند. دلقک یک دنیا عشق بود و یک دنیا مهارت و استعداد و شکوه. و چشم هایش برقی ترساننده داشت. مثل خود شیطان آشتی ناپذیر و افسونگر بود و مردم می ترسیدند. می ترسیدند که او از آنها نباشد. می ترسیدند که آنها را افسون کند، به زیبایی های خود راه ندهد و تنها بمانند.
و دلقک خشمگین و خشمگین تر می شد تا این که دیگر یک روز خسته شد. با دوستانش، با شیفتگانش و با عشاقش – عشاقی که نمی توانستند حال او را بهتر کنند- خداحافظی کرد. اثاثیه ساده منزلش را فروخت، پول کمی دست و پا کرد و راهی شد. رفت جایی که کسی او را نمی شناخت...
بیست سال بعد، دلقک هنوز زیبا بود اما دیگر جوان نبود. موهایش را رنگ می کرد. خشم و دلخوری به حسرت تبدیل شده بود. انرژی رها نشده، درد، و اندوهی در چشمانش نقش بسته بود. و حالا دیگر می دانست کیست. او زیبا و افسونگر نبود، او شیطان فریبکار نبود. او فقط یک دلقک بود. دلقکی که دلش می خواست با مردمی که دوست داشت بخندد و بگرید. او دلش می خواست مردم بتوانند با او بخندند و با او بگریند. اما این همه سال به حسرت و درماندگی گذشته بود. و چنین بود که حسرت این همه سالی که می توانست با آن همه خوشی سپری شود و نشده بود، حسرت آن روزهای زیبایی که می توانستند بیایند و هرگز نیامده بودند، بر گوشه لبانش، چونان لبخندی کهنه نقش بسته یود.
و دلقک خشمگین و خشمگین تر می شد تا این که دیگر یک روز خسته شد. با دوستانش، با شیفتگانش و با عشاقش – عشاقی که نمی توانستند حال او را بهتر کنند- خداحافظی کرد. اثاثیه ساده منزلش را فروخت، پول کمی دست و پا کرد و راهی شد. رفت جایی که کسی او را نمی شناخت...
بیست سال بعد، دلقک هنوز زیبا بود اما دیگر جوان نبود. موهایش را رنگ می کرد. خشم و دلخوری به حسرت تبدیل شده بود. انرژی رها نشده، درد، و اندوهی در چشمانش نقش بسته بود. و حالا دیگر می دانست کیست. او زیبا و افسونگر نبود، او شیطان فریبکار نبود. او فقط یک دلقک بود. دلقکی که دلش می خواست با مردمی که دوست داشت بخندد و بگرید. او دلش می خواست مردم بتوانند با او بخندند و با او بگریند. اما این همه سال به حسرت و درماندگی گذشته بود. و چنین بود که حسرت این همه سالی که می توانست با آن همه خوشی سپری شود و نشده بود، حسرت آن روزهای زیبایی که می توانستند بیایند و هرگز نیامده بودند، بر گوشه لبانش، چونان لبخندی کهنه نقش بسته یود.
1 comment:
سلام صابره عزیز.
لابلای وبلاگ های همکاران روزنامه نگارم ناگهان امروز به اسم تو بر خوردم ودر پس ذهنم حس کردم خدایا اسم تو را کجا شنیده ام.از صبح تا به حال در حال فکر کردن بودم تا ناگهان یادم آمد.
خاطره سال های نوجوانی و مجله فیلم خواندن های آن موقع...اسم تو را آنجا دیده بودم و نوشته های قشنگت را آنجا خوانده بودم.
از این که بعد از مدت ها مرا به حال و هوای گذشته برگرداندی ممنونم و از آشنایی مجدد با تو خوشبختم.
Post a Comment