خانم پ معلم زبانمان از ریاضی ها به خاطر درس خوان بودنشان راضی بود. اما از این که مثل تجربی ها اهل حال نیستند گله و شکایت داشت. یک روز وقتی سر کلاس آمد چشمهای سبز ریزش را جمع کرد و با صدای زیر اما حالت پرتوقع و حق به جانبش گفت: "این چه وضعشه؟ پاشید یک کم برقصید!"
بچه ها مثل برق گرفته ها به صورت پهن خانم پ خیره شدند. آیا واقعا منظورش این بود که ما بلند شویم و برقصیم؟ در چند سال اخیر خیلی توی سرمان زده بودند که درس بخوانید و تست بزنید و کلاس فوق العاده بردارید و غیره و غیره. اما رقصیدن جزو برنامه نبود. نود درصد بچه ها بعد از رقص هایی که هفت هشت سال پیش موقع تولد بچه های فامیل توی مهمانی ها کرده بودند دیگر به فکرشان نرسیده بود که برقصند. حتی به نظرشان این کار سبک و جلف می آمد. اما خانم پ دست بردار نبود. می خواست واقعا سر خودش را گرم کند و از خشکی ما ریاضی ها خسته شده بود. باز با همان لحن تحقیرآمیزش گفت "خیلی خب اگه بلد نیستین می رم بچه های تجربی رو می آرم که براتون برقصند."
ما بچه های ریاضی که خیلی خودمان را برای بچه های تجربی می گرفتیم از این حرف بهمان برخورد. اما چاره ای هم نبود. هیچ کس یا رقص بلد نبود، یا اگر هم بلد بود، حاضر نبود به این کار دون اعتراف کرده و برود وسط کلاس برقصد. این بود که همه با لب های به هم دوخته ساکت ماندیم. خانم پ مثل برق از کلاس بیرون پرید و چند دقیقه بعد با یک دختر سفید تپل و عشوه ای وارد کلاس شد. در بدو ورود کلی از این دختر خانم تعریف کرد و این که هم درسش خوب است و هم رقص بلد است و امسال هم پزشکی قبول خواهد شد. با چند تا از بچه شیطان ها به هم زیرچشمی نگاهی انداختیم. پای رقابتی به میان آمده بود که در آن سررشته ای نداشتیم و از همین بابت کفرمان در آمده بود. یکی دونفرمان زیر زیرکی پوزخندی هم زدیم. اما بیشتر بچه ها احساس کمبود پیدا کرده بودند و کل توجهمشان معطوف این دختر خانم سوپراستار شده بود.
خانم پ روی میز ضرب گرفت و دختر خانم اول از هم مقنعه اش را در آورد و بعد با ریتم خانم پ شروع به پیچ و تاب دادن خودش کرد. می شود گفت که رقص را بلد است اما به قدری این کار خارج از موضوع و غیرقابل انتظار بود که بیشتر به یک وضعیت خنده دار تبدیل شده بود تا سرگرم کننده. دخترک کمی رقصید و بعد خانم پ از او تشکر کرد و بچه ها برایش دست زدند. او هم با خنده و سرخوشی تعظیم کرد و از کلاس خارج شد.
بعد از آن خبر رسید که چه نشسته اید که هر زنگ تفریح بچه های تجربی در کلاس هایشان را بسته و جلسه بزن و برقص راه می اندازند. هرکسی که دوست و رفیقی در میان بچه های تجربی داشت، سعی می کرد که زنگ تفریح ها راه ورود خود را به یکی از این کلاس ها که دیگر آنها را "کاباره چهار یک"، "کاباره چهار دو" و "کاباره چهار سه" نام گذاشته بودیم باز کند و حضی ببرد. کم کم سر و صدای بچه ها درآمد که چرا ما ریاضی ها برویم التماس تجربی ها را بکنیم و باید خودکفایی خود را در این زمینه اعلام کنیم. اما از آنجایی که جز یکی دو نفر واقعا کسی اهل رقصیدن نبود، ناچار بودیم که از تجربی ها رقصنده قرض کنیم.
یک روز دو سه نفر از رقصنده های مشهور تجربی به کلاس ما آمدند تا برنامه رقصی را برایمان اجرا کنند. بچه ها بالای میز نیمکت ها نشسته بودند و یا در محوطه جلوی تخته سیاه جمع شده بودند و به حرکات رقصنده ها نگاه می کردند. چند نفری دست می زدند و آواز می خواندند و با رقصنده ها همراهی می کردند. اما از همه دیدنی تر قیافه ک یکی از بچه های کم حرف و درسخوان کلاس بود. او با چهره ای جدی، بدون حتی خط کمرنگی از احساس، و با عینک بزرگ کائوچویی، مانتو شوار طوسی و مقنعه سرمه ای، مانند یک سرباز دست به سینه ایستاده بود و مثل یک مریخی که برای مطالعه بشر به کره زمین صعود کرده باشد، به پیچ و خم های رقصنده خیره شده بود. نمی دانم به خاطر او بود یا دلیل دیگر داشت که رقصنده ها دیگر به کلاس ریاضی ها نیامدند و ترجیح دادند که رقص را در کاباره های خودشان اجرا کنند.
1 comment:
در کلاس درس همیشه به این فکر بودم که
پشت سرمان نیز تخته سیاهی باشد که انچه من میخواهم در ان نوشته شود... شهرام شیدائی
Post a Comment