Saturday, September 24, 2005

آن بالا در آسمان
و از میان پنجره کوچک
زمین را می دیدم
که زیر پایم سر می خورد
و خاطرات تلخ و خوش مرا با خود می برد
آن لحظه دانستم
که تنها شدم

دیگر خانه نیست
دیگر بوی خوش آشپزخانه
و آغوش مهربان مادر
و طنین صدای پدر نیست
و دوست رفته است

باید خودم باشم
تنهای تنها
در خلوتی که در آن
هیچ صدایی به گوش نمی رسد

و "دیگران"
در روز "حادثه"
صدای تنهایی های قلب مرا نخواهند شنید.

***

یک روز
در سکوت خود
و در تلاطم صداها و رنگ ها
چشمان آشنایی را دیدم
که به من نگاه می کردند
و فکر کردم
که این لحظه زیبا
فردا به خاطره ای بدل خواهد شد

چشمان مشتاق
میهمان عزیز
- و همیشگی -
قلب من شدند

دل من بی امان تنهایی
و او در شوق کشف آن
- زمین بکر،
ناشناخته -

من را از او گریز
و او را از من رهایی نیست

قلمرو تنهایی
به پیوندی نویافته
تسلیم شد

3 comments:

Anonymous said...

نمي دونستم شعر مي گي . دلتنگ بود و دلتنگم كرد. كاش بودي و باز مي رفتيم لاله زار قدم مي زديم. يادتم مدام... يادت كجاست؟

Solivan said...

cooooooooool. that is so nice, such a nice and perfect person that you are.

I wish i could .........

Anonymous said...

MAHSHARE.FAGHAT HAMIN