Thursday, April 20, 2006

از دلهره ها...

حس عجیبی تمام تنم را فرا گرفته است و دلم بیخودی شور می زند. می گوید: "نگران نباش. هیچ اتفاقی برای ایران نمی افتد." کمی آرام می گیرم اما ته دلم آرام نیست. سر عراق هم همین بگیر نگیر ها بود. اما چه شد؟ آدم اگر چشمش را باز کند سناریو را مثل روز روشن می بیند . مگر همه قرائن – حمله به عراق، محاصره نظامی ایران، بحران انرژی در جهان- همین را پیش گویی نمی کنند؟ مگر آدم باید عقلش را دست این تلویزیون ها بدهد که هرروز "می ریم نمی ریم" می کنند که من و توی بیننده را سر کار بگذارند؟ امروز نظرخواهی می کنند، فردا این می گوید قراره به ایران حمله شه، پس فردا بهمانی تکذیب می کند، پس اون فردا اعلام می کنند که ایران داره بمب اتم درست می کنه. پس پس اون فردا دوباره نظرخواهی می کنند.... تا کی باید شاهد این نمایش خیمه شب بازی بود؟ می گوید ( و این بار او ایرانی نیست) " اوه اونها به ایران حمله می کنند. احتمالا کاری که در عراق کردند را تکرار نخواهند کرد چون اشغال کردن یک کشور کار ابلهانه ای است و جز شکست نتیجه ای ندارد. حمله به ایران متفاوت خواهد بود اما قطعی است. این تصمیم از قبل گرفته شده همچنان که در مورد عراق و ویتنام گرفته شده بود. تمام این حرفها که توی رسانه ها می زنند برای آماده سازی ذهن مردم است. می خواهند از ایران یک غول بسازند که بعد حمله به آن را توجیه کنند. حالا هزاران نمایش خواهیم داشت از کسانی که حقوقشان در ایران پایمال شده، از کسانی که شبانه فرار کرده اند ... اما همه اینها برای آماده کردن ذهن مردم است. تصمیم از قبل توسط یک گروه کوچک گرفته شده که درشرارت دست کمی از شیطان ندارند و از هر شیطان دیگری در این دنیا اگر بدتر نباشند بهتر نیستند."
احساس ناتوانی و حماقت می کنم. می دانم که هیچ کاری از دستم بر نمی آید. اگر نطنز را – که ظاهرا بزرگترین پایگاه مشکوک اتمی ایران است- بزنند یعنی هزاران مردم آن شهر و اطراف آن در خطر جدی اند. کاشان شهر آبا و اجدادی من، یکی از زیباترین شهرهای کویری با معماری یگانه اش و یکی از قدیمی ترین تمدن های حهان (تپه سیلک، 5000 سال قبل از میلاد) هم نزدیک همانجاست. برای نابود کردن 7000 سال تمدن و فرهنگ و معماری چند بمب کافی است؟ و مگر کسی موقع پرتاب بمب و موشک اصلا چیزی درباره کاشی های آبی و حوض آب و ماهی و دیوارهای کاهگلی شنیده است؟

4 comments:

sadaf said...

سلام خانم کاشی عزیز.
شاید منو یادتون نیاد اما من کلاس کنکور شاگرد شما بودم فلکه اول صادقیه. خیلی مخلصیم.امیدوارم هرجا هستین موفق و شاد باشین.

Anonymous said...

سكانس نهايي – خارجي – گورستاني نزديك كوه دماوند
تصوير روي قله پوشيده از برف دماوند باز شود. سكوت همه جا را فرا گرفته است . تنها هر از چند‌گاهي صداي قار‌قار كلاغها به گوش مي‌رسد. مرد را به اينجا براي دفن آورده‌اند. همسر، مادر و دختر خردسال مرد به همراه عده‌اي از دوستان و آشنايان در آنجا جمع هستند. دختر مرد بي‌تابي مي‌كند. به او گفته‌اند مرد براي مدتي به سفر رفته است. زن هم در ميان آن جمع است. كلوزآپ از چهره زن. زن مبهوت است و از چهره او هيچ چيز نمايان نيست. در ميان جمعيت مردي چهارشانه و قوي‌هيكل بيش از همه بي‌قراري مي‌كند. ريش انبوهي صورتش را فراگرفته است. ظاهراً از رفقاي قديمي مرد است. به سراغ دختر مرد مي‌رود و او را در آغوش مي‌گيرد. دختر او را عمو صدا مي‌زند.
دختر : عموجون، تو مي‌دوني باباي من كجا رفته؟
مرد قوي هيكل بغض دارد. ياد روزي مي‌افتد كه براي تفريح و به همراه مرد به اطراف قله دماوند آمده بودند و مرد به او گفته بود آرزويش اين است كه پس از مرگ در اين محل دفن شود. نمي‌داند به دختر چه جوابي دهد.
مرد قوي‌هيكل : سفر عموجان. سفر. منم مي‌خوام برم اونجا. مي‌رم يا اونه با خودم مي‌آرم يا خودم هم اونجا مي‌مونم.
مرد قوي هيكل اشكهايش را از دختر پنهان مي‌كند.
دوربين چرخي زده به مزار مرد نزديك شود. در روي سنگ مزار جمله‌اي نوشته شده است :
"و خاك، خاك پذيرنده بشارتي است به آرامش"
دوربين از همان نوشته به سمت بالا برود و درختان پوشيده از برف را بگيرد. باز هم بالاتر برود و از دور مرد قوي‌هيكل را نشان دهد در حالي كه دختر مرد را در آغوش دارد در ميان درختان گم مي‌شود.

Azadzan said...

صدف جان، فکر کنم تو را یادم می آید. البته من حدود هزار شاگرد داشتم اما کلاس شما را چون کوچک بود بهتر به یاد دارم. امیدوارم دانشگاه قبول شده باشی.... البته فکر می کنم که دیگر فارغ التحصیل شده باشی.
این قطعه ای هم که سید اینجا گذاشته است خیلی جالب است. اما نمی دانم از کجا آمده. به هرحال از خواندنش لذت بردم.

Anonymous said...

سلام
نوشته خودم است خانم كاشي. اما اين يكي را مسعود كيميايي جايي بازكو كرده است.نظرتان در مورد ان جيست.

دست مردي را به گناهي ناكرده بريدند. مرد خواهش كرد دست بريده را به خودش بدهند نه به دفن. با دست ديگرش دست بريده را گرفت و به ميان مردم رفت و رفت تا خانه خلوت و تنها. دست بريده را در دارويي كه از كيمياگري به عيار نرسيده گرفته بود، به شيشه بزرگي ريخت و در آن گذاشت.
دست بريده همدم او بود.
گفتند چرا درد را فراموش نمي‌كني؟ چرا دست بريده را دفن نمي‌كني؟ گفت : خالكوبي دو نقش در آن دست بريده‌ام به وقتي كه از من جدا نبود نقش كرده. يكي نام خداوند بزرگ و يكي نام عشق. به وقت خالكوبي و درد فراوان، هم خالكوب به عشق خداوند بود و هم من به دو عشق. حالا درد آن دوران به من مانده و مگر عشق جز اين چيز ديگريست؟
واي بر حال كسي كه آن درد و آن نقش را فراموش كند.