امروز هوای تورنتو انقدر گرم بود که می شد با کاپشن زیپ باز در خیابان یلری تلری رفت و حالم هم همینطوری خوش بود. یکی چیزی گفت. برگشتم ببینم کیست دیدم یک خانم میانسال است که دنبال فروشگاه کندین تایر می گردد. نه که زیاد راه آمده بود فکر کرده بود که فروشگاه جایش عوض شده است. درست در لحظه ای که من برگشتم او هم فروشگاه را دید و گفت: "خب پس سر جایش است" من هم گفتم: "بله سر جایش است و تکان هم نمی خورد!" هر دو خندیدیم. خانم گفت: "ممنون که برگشتی و به حرف زدن من عکس العمل نشان دادی. کم پیش می آید که کسی در تورنتو این کار را بکند." از چهره اش معلوم بود که کانادایی است. شاید مال یکی از شهرهای کوچک. جایی که مردم آن گرم تر و صمیمی تر هستند. نمی دانستم چه بگویم. انگار از طرف همه مردم تورنتو خجالت کشیده بودم. گفتم: "آخر امروز هوا خیلی خوب است." او خندید و من فکر کردم عجب حرف احمقانه ای زدم
Thursday, January 04, 2007
Tuesday, January 02, 2007
من و دوست کانادایی
داشتم ماجرای مهمانی شب سال نو را برای دوست و همکار کانادایی ام تعریف می کردم. با خوشحالی تشویق آمیزی گفت: "خوب شد تو آنجا بودی که آنها را به فکر بیندازی"
این خانم دقیقا چهار روز دیگر برای وضع حمل به بیمارستان خواهد رفت و دلیل سر کار آمدنش این است که از عمل سزارین می ترسد و می خواهد "حواس خودش را پرت کند!" حالا دیگران روزهای عادی هم با علاقه و سخت گیری او کار نمی کنند.
همین خانم امروز دست من را روی شکمش گذاشت طوری که می توانستم حرکت بچه را زیر پوست احساس کنم. واقعا به یک معجزه شبیه بود. بسیار هیجان زده شده بودم. او هم خنده اش گرفته بود.
این خانم دقیقا چهار روز دیگر برای وضع حمل به بیمارستان خواهد رفت و دلیل سر کار آمدنش این است که از عمل سزارین می ترسد و می خواهد "حواس خودش را پرت کند!" حالا دیگران روزهای عادی هم با علاقه و سخت گیری او کار نمی کنند.
همین خانم امروز دست من را روی شکمش گذاشت طوری که می توانستم حرکت بچه را زیر پوست احساس کنم. واقعا به یک معجزه شبیه بود. بسیار هیجان زده شده بودم. او هم خنده اش گرفته بود.
Monday, January 01, 2007
دو سه چیزی که درباره او می دانم…
شب سال نو به یک مهمانی مالتی کالچرال دعوت شده بودم به این قرار که در آن افراد روسی، کانادایی، آمریکایی، اوکراینی و کلمبیایی حضور داشتند. حتی یک خانمی از سیبری هم آنجا بود که دقیقا دورگه روس و چینی بود. با چشم های رو به بالا اما پوست کاملا سفید و صورت گرد. بیشتر مهمان ها از دانشجویان دکترای دانشگاه تورنتو بودند. این روس ها هم که مهربان و گرم هستند و بازی های سال نویی راه انداخته بودند که مثلا با چشم بسته باید یک کاغذی را قیچی می کردیم و سرنوشتمان را که در آن نوشته بود می خواندیم. یا بازی پانتومیم و تعویض هدایا و غیره و غیره.
آخرین بازی این بود که نام یک کشور را می گفتیم و هر کس باید درباره آن ده کلمه می نوشت. اول می خواستند ایران را جز بازی نیاورند اما من بیخود و بی جهت اصرار کردم که این کار را بکنند. و نتیجه چه بود؟
مسلمان، اسلام، تروریسم، آیت الله، خمینی، ملا، بمب اتمی، انقلاب اسلامی، و بنیادگرایی
یک دختر خانم یهودی که در جمع بود احمدی نژاد و کنفرانس هالوکاست را هم در لیست داشت. کلمات موجود در فهرست من را هیچ کس نمی دانست: حافظ، رومی (مولوی)، اصفهان، تخت جمشید، مینیاتور، کباب و زعفران.
وقتی بازی تمام شد احساس کردم که جو علیه من سنگین شده است. دختر یهودی موج منفی می فرستاد و روس ها هم انگار دلشان برای من می سوخت. شاید به خاطر این که من درباره روسیه به داستایوفسکی و تولستوی و چخوف و تارکوفسکی و ارمیتاژ اشاره کرده بودم. شاید هم به خاطر این که خیلی نگذشته از زمانی که کشور خودشان در لیست سیاه آمریکایی ها بود. دختر یهودی پیشنهاد کرد که تا خانه با من قدم بزند. مهربان ترین و دوستانه ترین مکالمه ای که امکان پذیر بود را شروع کردم. کم کم لبخند روی صورتش برگشت. اما تا موقعی که به خانه رسیدیم دیگر درباره چیزهایی که هر دو به آن فکر می کردیم حرفی نزدیم.
یاد شعر حافظ افتادم که می گفت: روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد!
آخرین بازی این بود که نام یک کشور را می گفتیم و هر کس باید درباره آن ده کلمه می نوشت. اول می خواستند ایران را جز بازی نیاورند اما من بیخود و بی جهت اصرار کردم که این کار را بکنند. و نتیجه چه بود؟
مسلمان، اسلام، تروریسم، آیت الله، خمینی، ملا، بمب اتمی، انقلاب اسلامی، و بنیادگرایی
یک دختر خانم یهودی که در جمع بود احمدی نژاد و کنفرانس هالوکاست را هم در لیست داشت. کلمات موجود در فهرست من را هیچ کس نمی دانست: حافظ، رومی (مولوی)، اصفهان، تخت جمشید، مینیاتور، کباب و زعفران.
وقتی بازی تمام شد احساس کردم که جو علیه من سنگین شده است. دختر یهودی موج منفی می فرستاد و روس ها هم انگار دلشان برای من می سوخت. شاید به خاطر این که من درباره روسیه به داستایوفسکی و تولستوی و چخوف و تارکوفسکی و ارمیتاژ اشاره کرده بودم. شاید هم به خاطر این که خیلی نگذشته از زمانی که کشور خودشان در لیست سیاه آمریکایی ها بود. دختر یهودی پیشنهاد کرد که تا خانه با من قدم بزند. مهربان ترین و دوستانه ترین مکالمه ای که امکان پذیر بود را شروع کردم. کم کم لبخند روی صورتش برگشت. اما تا موقعی که به خانه رسیدیم دیگر درباره چیزهایی که هر دو به آن فکر می کردیم حرفی نزدیم.
یاد شعر حافظ افتادم که می گفت: روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد!
Subscribe to:
Posts (Atom)