شب سال نو به یک مهمانی مالتی کالچرال دعوت شده بودم به این قرار که در آن افراد روسی، کانادایی، آمریکایی، اوکراینی و کلمبیایی حضور داشتند. حتی یک خانمی از سیبری هم آنجا بود که دقیقا دورگه روس و چینی بود. با چشم های رو به بالا اما پوست کاملا سفید و صورت گرد. بیشتر مهمان ها از دانشجویان دکترای دانشگاه تورنتو بودند. این روس ها هم که مهربان و گرم هستند و بازی های سال نویی راه انداخته بودند که مثلا با چشم بسته باید یک کاغذی را قیچی می کردیم و سرنوشتمان را که در آن نوشته بود می خواندیم. یا بازی پانتومیم و تعویض هدایا و غیره و غیره.
آخرین بازی این بود که نام یک کشور را می گفتیم و هر کس باید درباره آن ده کلمه می نوشت. اول می خواستند ایران را جز بازی نیاورند اما من بیخود و بی جهت اصرار کردم که این کار را بکنند. و نتیجه چه بود؟
مسلمان، اسلام، تروریسم، آیت الله، خمینی، ملا، بمب اتمی، انقلاب اسلامی، و بنیادگرایی
یک دختر خانم یهودی که در جمع بود احمدی نژاد و کنفرانس هالوکاست را هم در لیست داشت. کلمات موجود در فهرست من را هیچ کس نمی دانست: حافظ، رومی (مولوی)، اصفهان، تخت جمشید، مینیاتور، کباب و زعفران.
وقتی بازی تمام شد احساس کردم که جو علیه من سنگین شده است. دختر یهودی موج منفی می فرستاد و روس ها هم انگار دلشان برای من می سوخت. شاید به خاطر این که من درباره روسیه به داستایوفسکی و تولستوی و چخوف و تارکوفسکی و ارمیتاژ اشاره کرده بودم. شاید هم به خاطر این که خیلی نگذشته از زمانی که کشور خودشان در لیست سیاه آمریکایی ها بود. دختر یهودی پیشنهاد کرد که تا خانه با من قدم بزند. مهربان ترین و دوستانه ترین مکالمه ای که امکان پذیر بود را شروع کردم. کم کم لبخند روی صورتش برگشت. اما تا موقعی که به خانه رسیدیم دیگر درباره چیزهایی که هر دو به آن فکر می کردیم حرفی نزدیم.
یاد شعر حافظ افتادم که می گفت: روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد!
آخرین بازی این بود که نام یک کشور را می گفتیم و هر کس باید درباره آن ده کلمه می نوشت. اول می خواستند ایران را جز بازی نیاورند اما من بیخود و بی جهت اصرار کردم که این کار را بکنند. و نتیجه چه بود؟
مسلمان، اسلام، تروریسم، آیت الله، خمینی، ملا، بمب اتمی، انقلاب اسلامی، و بنیادگرایی
یک دختر خانم یهودی که در جمع بود احمدی نژاد و کنفرانس هالوکاست را هم در لیست داشت. کلمات موجود در فهرست من را هیچ کس نمی دانست: حافظ، رومی (مولوی)، اصفهان، تخت جمشید، مینیاتور، کباب و زعفران.
وقتی بازی تمام شد احساس کردم که جو علیه من سنگین شده است. دختر یهودی موج منفی می فرستاد و روس ها هم انگار دلشان برای من می سوخت. شاید به خاطر این که من درباره روسیه به داستایوفسکی و تولستوی و چخوف و تارکوفسکی و ارمیتاژ اشاره کرده بودم. شاید هم به خاطر این که خیلی نگذشته از زمانی که کشور خودشان در لیست سیاه آمریکایی ها بود. دختر یهودی پیشنهاد کرد که تا خانه با من قدم بزند. مهربان ترین و دوستانه ترین مکالمه ای که امکان پذیر بود را شروع کردم. کم کم لبخند روی صورتش برگشت. اما تا موقعی که به خانه رسیدیم دیگر درباره چیزهایی که هر دو به آن فکر می کردیم حرفی نزدیم.
یاد شعر حافظ افتادم که می گفت: روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد!
2 comments:
تجربه ای مشابه با تو را من در گوشه دیگری از دنیا و گمان می کنم بسیاری دیگر در جاهای دیگر داشته اند. ایرانی باشی و گاه در چنبره پیش داوری های امروز از برملا کردن ملیتت هراس داشته باشی. چرا که هر بار محتاج توضیح و تشزیح بسیار هستی تا فضا را منصفانه کنی. بگذریم که خیلی وقت ها آنها به این نتیجه می رسند که تو استثنا هستی و بس. نه که تو نماینده مردم ایرانی
سربلند و سلامت باشی
افشین
Sabereh jananm,
Man worde Farsi nadaram majbooram be latin type konam. neveshteye khaili ghashangi bood...afarin be negahe ziba va entekhabe motefavete to....
Nazanin
Post a Comment