Wednesday, June 29, 2005

فریم

بالاخره چشممان به جمال یک نشریه درست و حسابی سینمایی به زبان فارسی در کانادا روشن شد. مجید بسطامی از همکاران سابق من در ایران بود که چند ماهی است به کانادا آمده و به همین سرعت هم دست به کار شده. وقتی به من گفت که کار نشریه سینمایی را در اینجا شروع کرده، توی دلم فکر کردم که چرا دنبال همان کار مهندسی را نمی گیرد و اگر می خواست کار نقد فیلم بکند، بهتر بود در ایران می ماند. اما بعد که چهار شماره "فریم" را در صندوق پستی خانه مان دیدم فهمیدم که قضیه جدی تر از این حرفهاست. سر و وضع نشریه خیلی خوب و آبرومند است با گرافیک خیلی خوب. ظاهرا به طور مجانی به خانه علاقه مندان فرستاده می شود، پس اگر مایل هستید به آنها ایمیل بزنید و درخواست نشریه کنید. هنوز نمی دانم هزینه آن از کجا تامین می شود، اما بعید نیست که از ایران کمک گرفته شود. شاید هم نوعی سرمایه گذاری باشد به امید جذب مخاطب در اینجا و گرفتن آگهی. هر چه هست، چنان که در سرمقاله توضیح داده شده، قصد دارند حرفه ای و تخصصی باشند، وارد سیاست نشوند و به دنبال استفاده بازاری از سکس و برهنگی هم نباشند. همین سه خصوصیت یعنی این که با تمام نشریات ایرانی که در کانادا درمی آید فرق می کنند. به هرحال خواندن این نشریه را به سینما دوستان تورنتو توصیه می کنم. ایمیل نشریه این است:
info@frameweekly.com

Monday, June 27, 2005

Kan't Enlightement

These days what I am craving for, is a bit of free time to sit in a coffee shop and read Immanuel Kant's Enlightenment article. I am halfway through reading it and I enjoy every word of it. Kant is one of the main philosophers behind modernism. Now that I am living in the West, I understand him better. When he says "Enlightenment is man’s emergence from his self-incurred immaturity" and emphasizes that “It is so convenient to be immature”, it’s like he is talking about the very basic rule of living in the West. Many of my immigrant friends have experienced the day when they realized that there isn't any help or guidence and they have to figur it out by themselves. Kant explains that in the process of enlightenment, “obedience” is very important to keep the society in order. Therefore "He must simply obey. But he cannot reasonably be banned from making observations as a man of learning on the errors..., and from submitting these to his public for judgement."
I really like to translate this article to Persian, because I think it has a lot to say about the situation that we Iranians are experiencing in general. But I don't want to make a promise that I can't deliver. For now, I highly recommend you to read the article in English.

Saturday, June 25, 2005

!ای ایران پراید

دیشب من و دوستم در خیابان چرچ، محل اصلی جشن های پراید در تورنتو بودیم و به یک غذاخوری هم رفتیم. آنجا پر بود از انواع و اقسام گی و لزبین و ترانس وستای و خلاصه هر جور آ دمی که فکرش را بکنید و حسابی خوش بودند. اوج دموکراسی غربی آن هم از نوع کانادایی اش. من و دوستم اما با این که قرار داریم بحث سیاسی نکنیم، هر چند دقیقه یک بار برمی گشتیم به نتایج انتخابات در ایران. از جنبه های مختلف آن، کسانی که رای دادند، کسانی که ندادند، احتمال حمله آمریکا، وضعیت اجتماعی بعد از انتخابات و غیره و غیره حرف می زدیم و وسط کار یادمان می افتاد که "ای داد، قرار بود بحث سیاسی نکنیم!" آن وسط گی ها و لزبین های محترم هم به خودشان مشغول بودند و هر از گاهی یکی از آنها توجه ما را به خودش جلب می کرد و درباره او اظهار نظری می کردیم. تا این که نمی دانم چه شد که دوستم به یاد زیبایی سرود "ای ایران" افتاد و آن وسط که صدا به صدا نمی رسید، ویرمان گرفت به خواندن سرود ای ایران. با هم خواندیم و البته هر قدرهم هوار می کشیدیم خودمان صدای خودمان را به زور می شنیدیم. این عمل انقلابی ما توجه هیچ کسی را در آن معرکه به خودش جلب نکرد اما من هرگز سرود ای ایران را اینقدر از ته دل نخوانده بودم.

Thursday, June 23, 2005

Umberto Eco and my New Resolution

Last night I went to Umberto Eco's event. I loved his The Name of The Rose and I really wanted to see him. It was great! He was such a funny and wise man. With his Italian accent he managed to amuse the crowd and make them laugh. I got him sign his latest book for me. David Gilmour asked him if he anjoyed being famous, he said that he enjoyed being an old gentleman! I think it is a very profound answer.



Meeting with Umberto Eco brought me back with the idea that I have been developing lately about changing my life style a bit and spend more time on art and culture. It's been a long time since I haven't gone to movies regularly, haven't read books as much as I used to, haven't gone to opera, concerts, theatres, musicals. When I was in Iran, I was doing this and I was craving to have the opportunity to do more. Now, that I am here and there are all these moveis and theatres and concerts available, I barely take advantage of them. There are always excuses: busy work schedule, socializing, community activities, and reading about election in Iran!!!! I am not going to continue like this. I have to catch up. My immidiate resolution is to manage my life and put some time for cultural activities. This is hobby as well as education. I will try to regularly write about the stuff that I see and enjoy in my weblog.

Thursday, June 16, 2005

Toronto in Summer

Right now it is raining which brings fresh air into the room. You can hear the delicate rainfall which mixes with the city sounds. Toronto is in summer. It is lovely, warm and humid. No worries of the hot, cause a little rain or even a shower chills it up. People are walking on colorful fashion. They look at you and smile nicely. You can wear light and beautiful clothing without the fear of cold. No heavy winter coat, no ice, no snow. Love is floating in the air and I feel it right in my heart.

Tuesday, June 14, 2005

Who knows...

who knows how trees blossom
who knows how flowers flourish
who knows how words touch hearts
who knows how hearts tie up
who knows how bodies smell like love
who knows how dreams come true
who knows how strangers feel so close
who knows how love blossoms the trees, flourishes the flowers and sparks in the eyes of the poeple who pass by...

Monday, June 13, 2005

شان پن در تهران

بالاخره شان پن هنرپیشه محبوب من هم به فکرش رسید که به ایران سر بزند. عکس های او را اینجا ببینید. خیلی دلم می خواهد بدانم که وقتی توی داغی خیابان های تهران راه می رفته و وقتی ساختمان های کهن اما اصیل دانشگاه تهران را مزین به عکس ها و شعارهای نماز جمعه می دیده، درباره ایران چه فکر کرده. مخصوصا جالب ترین عکس برای من این یکی است. انرژی و خنده ای که بین شان پن و دختر جوان همراهش (که لابد مترجم او بوده) رد و بدل می شود را دوست دارم. همچنین حضور آن خانم با چادر مشکی در پسزمینه عکس برایم جالب است. حدس می زنم که گرمای آن روز بالای 30 درجه بوده است. لابد آن خانم برای رسیدن به آنجا در اتوبوسی که گرمای داخلی آن به 50 درجه می رسد هم نشسته است. او طوری شان پن و دختر جوان را نگاه می کند انگار معمایی حل نشدنی در ذهنش ایجاد شده است. نمی دانم آیا شان پن هم چنین معمایی درباره او در ذهنش ایجاد شده یا نه. لااقل این که آیا می داند که او هر روز تابستان خدا چه گرمایی را باید تحمل کند؟

Friday, June 10, 2005

رانندگی

امروز رفتم آموزش رانندگی. این اولین کلاس رانندگی است که در کانادا گرفتم. بیشترش هم به اصرار مادرم بوده که نمی دانم چرا گیر داده برم تصدیقم رو بگیرم. دو ساعت تمرین کردم و واقعا عالی بود. برای اولین بار حد و حدود ماشین دستم آمد و دست راست و چپم را شناختم. حتی دور سه نقطه ای هم زدم که معملمم (که آقای خیلی خوبی بود) گفت بقیه معمولا در جلسه سوم و چهارم تمرین می کنند. فکر می کنم دلیل بهتر شدن رانندگی ام یکی دوچرخه سواری در شهر بود که باعث شد از عبور و مرور ماشین ها نترسم. دیگر این که حواسم را به کارم جمع کردم و هول نشدم که یکی کنارم نشسته و حالا چی فکر می کند. خلاصه به قول مظفرالدین شاه از خودمان خوشمان آمده. حالا یکی نیست بگه همه از 16 سالگی رانندگی می کنند، تو جالا خیال کردی کجا رو گرفتی تازه رفتی کلاس اون هم با ماشین اتوماتیک! اما من اصلا ناراحت این حرفها نیستم. از این که چنین همت و اعتماد یه نفسی کرده ام به خودم تبریک می گویم. پیشنهاد می کنم بقیه کسانی که هم راننده هستند یا کلاس رانندگی می روند به خودشان تبریک بگویند. چهارم جولای امتحان دارم.

Wednesday, June 08, 2005

Iranian women got into the staduim...

I just heard the news. Yesterday, a group of women with white scarves, tried to get into Azadi Stadium in order to watch the soccer game between Iran and Bahrain. According to IRI's rules, women don't have the right to get into Azadi Stadium for watching soccer. The gorup of 20 insisted to get in and faced with a little violence. Finally, the security guard let them in for the second half time. I congradualte this victory to all Iranian women.

Monday, June 06, 2005

سینما و حقوق بشر

دردر فیلم پیانو ساخته جین کمپیون صحنه ای هست که در آن قهرمان زن پیانویی را به پایش بسته و خود را به آب می اندازد تا غرق شود. در میانه راه ناگهان طناب را باز کرده و به سطح آب باز می گردد. صدای او را می شنویم که می گوید: "اراده من به ادامه زندگی تعلق گرفته بود."
اگراز دیدگاه هنر مذهبی به این فیلم نگاه کنیم، با آن دچار تناقض می شویم. فرض کنید که بنده بازرس وزارت ارشاد هستم و از فیلم های سنگین و هنری هم دفاع می کنم. با این حال نمی توانم به فیلم پیانو اجازه نمایش بدهم. به این دلیل که در آن یک زن (حالا اگر مرد بود هم فرقی نمی کرد) به خودش اجازه داده که خودکشی کند و بعد هم نه بر طبق اراده خدا بلکه اراده خودش از مردن صرفنظر کرده. حتی در فیلم های معنوی سینمای غرب مثل فیلم های روبرو برسون و کارل درایر، این نوع آزادی فردی وجود دارد. افراد در این فیلم ها به میل و اراده خود به معنویت می رسند. این تناقضی است که سینمای ایران بعد از انقلاب با آن روبرو است. چه در ساخت فیلم و چه در اجازه نمایش فیلم های خارجی. این مسئله خیلی مهم تر از موضوع پوشش زن ها و یا صحنه های عشقی و سکسی است. نمایش آن صحنه ها فقط به عرف اجتماع مربوط است و عرف هم به آسانی می تواند تغییر کند. اما یک تفکر و جهان بینی به این سادگی ها تغییر نمی کند. در هنر و سینمای غرب، انسان یک فاعل و تصمیم گیرنده است. احساسات و عواطف و تجربیات شخصی او مهم هستند. ارزشمند هستند. از همین تفکر است که حقوق بشر در می آید و دموکراسی. اما در یک تفکر دینی اصل موضوع تبعیت از یک قانون غیر بشری است. قانونی که بهتر ازخود انسان او را می فهمد و برای او تصمیم می گیرد. در این تفکر دیگر خانم قهرمان فیلم پیانو حق ندارد خودش را بکشد که بعدش هم اراده کند که ادامه زندگی بدهد. اراده او باید تابع اراده دیگری باشد که به او حق خودکشی نمی دهد.
نتیجه اخلاقی این که هر چه شر است از گور همین سینما بلند می شود و اگر مثل طالبان فیلم و سینما را ممنوع کرده بودیم کشورمان به دام این قرتی بازی های دموکراسی و حقوق بشر نمی افتاد!

Sunday, June 05, 2005

Peggy Nicole

Today I saw a documentary about the life of the Canadian painter Peggy Nicole (1904-1949). The documentary started very powerful, then drained little by little, lost its intuitive spirit, fell into common rules of story telling. Apart from that, the subject matter was amazing. I was stunned by the sad and short life of this vigorouse, unconventional, and talented painter. Her paintings were so energetic and powerful. She had to fight with her close-minded mother who once burnt her paintings. She lived a Bohemian life depite her conservative environment. She lived poor and hungry and got hardly recognized for her art. However, she never stopped painting even when she couldn't afford buying colors. She was sort of a natural artist and hardly ever made money or gained recognition out of her amazing work. You could see some of her work at AGO and Natioanl Art Gallery of Ottawa.
In another level the documentary was reflecting the boring and relatively limited life that existed in Canada at the time. A kind of village mentality that still exists in small Canadian towns and cities. Without understanding this mentality we can not understand Canadian art, history and even democracy.

Wednesday, June 01, 2005

The Prayer

Thanks God that miracles still happen...
Thanks God that life can be so great
Thanks God that happiness exists
Thanks God that love is created
Thanks God that we can still connect to the superior world
Thanks God that there is always a nice surprise for every one
Thanks God for creating this world and for creating the nature and for making us part of this nature
Thanks God for letting me experience his/her greatness, his/her kindness and his/her beauty