Sunday, May 22, 2005
آیا من دختر بدجنسی هستم؟ امروز با مادرم تلفنی صحبت کردم و گریه اش گرفت. آخر دو هفته بود که بهش زنگ نزده بودم. سه سال است که او را ندیده ام و فکر نمی کنم تا یک سال و نیم دیگر هم قادر به سفر به ایران باشم. مادرم واقعا دلتنگ شده. پدرم هم همینطور. برای اولین بار شنیدم که صدایش پشت تلفن شکست و از من پرسید: "پس کی می آیی؟" و برای او پس کی می آیی یعنی کی برمی گردی ایران زندگی کنی. مادرم دید واقع بینانه تری دارد و به رفت و آمد من راضی است اما پدرم راستی راستی دلش می خواهد که من به ایران برگردم.هیچ وقت بچه ای نبودم که توقعات پدر و مادرم را برآورده کنم و از این بابت همیشه از ته دل غصه دارم. من آدم موفقی بودم و در زندگی و تحصیل دستاوردهای زیادی به دست آوردم. آمدن به کانادا هم یکی از آنها بود. برای یک پدر و مادر دیگر داشتن فرزندی مثل من می توانست نهایت افتخار و هیجان باشد. پدر و مادر من اما... نه این که خوشحال نباشند اما همیشه احساس می کنم که از ته دلشان راضی نیستند. آنها به فرزندی به مراتب سربه راه تر و عادی تر و کم شورتری احتیاج داشتند. بله... آنها من را واقعا دوست دارند. خیلی خیلی زیاد. اما به نظرم نمی دانند که باید با من چه کار کنند یا چه کار می کردند. شاید هم دارم زیاد فلسفه بافی می کنم... مامان جون، می دانم که وبلاگ نمی خوانی. اما دلم می خواهد بهت بگویم که تو را خیلی خیلی دوست دارم و از این که هیچ وقت درست و حسابی به حرفت گوش نکردم عذر می خواهم. امیدوارم من را ببخشی.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment